خرید
بالاخره خاله جون و دایی وحید و آجی ریحانه اومدن تهران.خدا نکنه واسه مامانم مهمون بیاد اونوقت خرید کردنش شروع میشه .رفتیم بازار کلی چرخیدیم آخرش هم داغون و خسته جلوی یه روسری فروشی نشستیم هرچی اونا گفتن بلند شید من و ریحانه از جامون جم نخوردیم و اعتصاب کردیم.ولی خوش گذشت.
ما باید با مردا بریم بیرون .مثلا بابام و دایی وحید صبح زود میرن دربند و درکه و پارک جمشیدیه ، مامانم و خاله جون میرن بازار.ولی چقدر به مردا حال میده .خوش میگذرونن.بذار من بزرگ شم ایشاله اصلا با مامانم کاری ندارم اونوقت دست بابامو ول نم کنم.هرجا برن منم میرم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی